۱۳۸۷ خرداد ۷, سهشنبه
دانشنامه فلسفی
1 اباحه يا عدم ضرورت يا عدم موجبيت (gratulte) و فعل عبث (acte gratult)
2 ادراك (perception) – عمل ذهن كه صورت اشياء را در خود منتقش ميكند و بدينگونه به آن علم مييابد. پس علم يا شناسائي (Connaissance) نتيجه ادراك است و حتي به عقيده برخي از فلاسفه با ادراك يكي است.
ادراك را نبايد با احساس (Sensation) مشتبه كرد. احساس مقدم بر ادراك است، يعني نخست در عالم خارج چيزي هست، سپس آن چيز بوسيله حواس پنجگانه احساس ميشود و آنگاه ذهن اين احساس را ادراك ميكند. وانگهي، احساس فقط وابسته به محسوسات است (يعني چيزهائي كه در حواس پنجگانه اثر ميگذارند) و حال آنكه ادراك هم به محسوسات است و هم به غيرمحسوسات. از اينروست كه ابنرشد ادراك را بر چهارگونه ميداند: احساس، تخيل، توهم، تعقل. اما به هر حال تفاوت ميان احساس و ادراك تفاوت ميان عينيت و ذهنيت نيست، بلكه تفاوت ميان عينيت نامشخص و عينيت مشخص است. في المثل من در لحظه اول صدائي از عالم خارج ميشنوم و در لحظه بعد صداي مشخص نغمه پرندگان را ميشنوم. لحظه اول احساس است و لحظه دوم ادراك.
ادراك مركب (Aperception) عبارت از ادراك است و علم به ادراك. في المثل من نغمه پرندگان را ميشنوم و ميدانم كه نغمه پرندگان را شنيدهام (در مقابل ادراك بسيط كه ناآگاهانه صورت ميگيرد). از اينرو ادراك مركب با تفكر انعكاسي (يا شعور خودآگاه) قرابت نزديك دارد (رجوع شود به لغت انعكاسي).
3 اسطوره (Myth) – در معناي عادي كلم: افسانهاي است كه خود به خود و به صورت طبيعي پا گرفته باشد و اعتقادات جماعتي از مردم را نسبت به خدايان و ديگر شخصيتهاي فوق طبيعي يا به اصل و نسب و تاريخشان و به قهرمانان آن يا به منشاء و مبداء جهان تجسم و تجسد دهد. در معناي دقيقتر: اسطوره تجسم آرماني آينده است، يعني تصويري عيني است (با شخصيتهاي عيني) از آگاهي انسان نسبت به آنچه فعلاً در حيطه تسلط او نيست و بايد در زمينههايي از طبيعت يا جامعه كه هنوز مهار نشده است تحقق يابد. پس پرداختي ابتدائي است از تجاربي واقعي. و حال آنكه چهره (portrait) تصويري عيني است از آگاهي انسان نسبت به آنچه فعلاً در حيطه تسلط اوست. پس پرداختي ثانوي است از تجاربي واقعي.
تفاوت اسطوره با مدينه فاضله (Utopia) در اينست كه مدينه فاضله تجسم ذهني و انتزاعي مردم روشنفكر است و حال آنكه اسطوره غريزه عميق طبقات فرو دست جامعه را نمودار ميسازد، و نيز در اينست كه اسطوره را پيش از آنكه مدون شود به كار ميبندند، يعني در آن ميزيند و آنرا از طريق قصهها و افسانهها و با اجراي آدا و مراسم و مناسك زنده ميدارند.
تفاوت اسطوره با تمثيل (= سمبل symbol) در ناخودآگاهي اسطوره و خودآگاهي تمثيل است.
با اسطورهسازي خصوصيات روان آدمي به اشياء انتقال مييابد: دل سنگ خون ميشود، ابر سخن ميگويد، ستاره آدميان را مينگرد، به سوگ سياوش همي جوشد آب، كند چرخ نفرين به افراسياب. اين كار شاعرانه پيش از هر چيز كار بشر نخستين است كه برداشت خود را از زندگي به صورت اسطوره بيان ميكند: در موقع خسوف اژدهائي ماه را در دهان ميگيرد. براي وزيدن باد فرشتهاي گمارده شده. از نظر بشر نخستين اين فرشته واقعاً وجود دارد، چنانكه اهريمن خداي بديها. و سهم اساطير در تكوين اديان كم نيست.
اما براي ما اهريمن تمثيل بديهاست. بدينگونه تمثيل اسطورهاي است كه از مرحله ناخودآگاهي به جهان خودآگاهي آمده است. برعكس، در مورد اسطوره آگاهي در كار نيست. اگر ما اساطير آدميان نخستين را بصورت تمثيل ميبينيم بدان سبب است كه آنها را به مرحله آگاهي آوردهايم.
اما اسطورهسازي، همه، كار بشر نخستين نيست. در روزگار ما نيز شاعر زير و بمهاي روان را به اشياء بيروح انتقال ميدهد و با اين كار بطور ناخودآگاه اسطوره ميسازد.
بايد دانست كه اسطوره در تماس با تاريخ مدام از حالت اسطوره درميآيد و به مرتبه تمثيل ميرسد و اين يكي از خصوصيات تفكر آدميدر عصر جديد است.
4 التزام انتزاعي Abstract) كه گاهي آنرا اعتباري و حتي به اشتباه مجرد هم ميگويند) – براي فهم اين اصطلاح نخست "انتزاع" را معني ميكنيم: انتزاع (Abstraction=) عبارت است از عمل ذهن كه چيزي را جدا از چيز ديگري در نظر ميگيرد حال آنكه در عالم واقع اين دو از هم جدا نيست و حتي جدائيپذير نيست. في المثل طبيعت يك فرد يا ذات و ماهيت او يا انسانيت و حيوانيت او منفك از خصوصيات فردي او، نيز "صورت" شيئ جدا از ماده و رنگ و ابعاد آن همه از امور انتزاعي است.
انتزاع با شعور به مشابهت و اختلاف آغاز ميشود. انتزاع كردن يعني خصوصيت مشترك چند شيئي يا خصوصيت مميزيك شيئي را تشخيص دادن. انتزاعي هم به "مفهومي" كه از طريق انتزاع (تفكيك) در ذهن حاصل شده باشد (و نه به تصور ذهني آن) و هم به "كلمه"اي كه بيان كننده آن باشد اطلاق ميشود. پس صفات و كيفيات يك شيئي، مثلاً شكل و رنگ و مزه و بوي آن، همه انتزاعي است هر چند كه محسوس به حواس ما باشد.
در مقابل انتزاعي لفظ "انضمامي" Concret=) كه آنرا "متحقق" و ندرتاً "عيني" هم ميگويند و ما آنرا اغلب به "غيرانتزاعي" ترجمه كردهايم) قرار دارد. يك شيئي وقتي انضمامي است كه همان گونه كه هست و به تجربه دريافته شده است در نظر گرفته شود، خواه در عالم خارج و خواه در تصور ذهن. هر "امر واقع" (fait=)، چه فيزيكي باشد چه رواني چه اجتماعي، انضمامي است، ليكن نسبت و رابطه آن با امري ديگر انتزاعي است. انضمامي جزئي و منفرد است و حال آنكه انتزاعي هميشه كلي است. اين درخت، آن اسب، فلان انسان انضمامي است ولي "شيئيت" و "حيوانيت" و "انسانيت" انتزاعي است. تصور ذهني (به صورت احساس يا ادراك يا تصوير) ممكن است هم انضمامي باشد و هم انتزاعي: وقتي انضمامي است كه شيئي را به همانگونه كه در عالم خارج و به تجربه دريافته ميشود در نظر بگيرند و وقتي انتزاعي است (و در اين صورت آنرا "مفهوم" ميگويند) كه يكي از عناصر آن شيئي جدا از ديگر عناصر يا مفهوم كلي آن جدا از مصاديق منفردش در نظر گرفته شود.
سارتر در كتاب "هستي و نيستي" ميگويد: "انضمامي يعني انسان در جهان".
5 انضمام انعكاسي يا بازتافته( reflechiيا (reflexifصفت براي عمل ذهن كه به خود باز ميگردد و درباره حالات و افعال خود ميانديشد تا بر آنها آگاهي يابد. اين عمل اگر به صورت انديشه باشد "تفكر انعكاسي" يا "رويت" (reflexlon) و اگر به صورت آگاهي باشد "شعور انعكاسي" يا "استشعار انعكاسي" (conscience retlechie) و نحوه عمل آن "تحليل انعكاسي" (analyse reflexive) ناميده ميشود. بايد دانست كه شعور از آنرو كه همواره شعور به خويش هم هست پس هميشه شعور انعكاسي است، ليكن مرحله ديگري هم دارد، كه آنرا ميتوان "انعكاس مجدد" ناميد، و آن علم به شعور انعكاسي است. مرحله اول به تعبير سارتر conscience reflechle و مرحله دوم conscience relexive ناميده ميشود كه شايد بتوان اولي را به "شعور انعكاسي" و دومي را به "استشعار انعكاسي" ترجمه كرد.
6 اني ايدئاليسم ماقبل تجربي،(ideallsme) – در فلسفه، آئيني كه به موجب آن دنياي خارج واقعيتي ندارد مگر در انديشه يا تصوري كه ما از آن داريم. ايدئاليسم محض وجود دنياي خارج را بكلي منكر است، اما بر طبق ايدئاليسم كانت، دنياي خارج و اشياء في نفسه وجود دارند منتهي چون درك ذات و ماهيت اصلي آنها از حد تجربه ما بيرون است ناچار ما فقط "پديدار" آنها را ميشناسيم و بر اساس آن تصورات خود را نسبت به دنياي خارج بنا ميكنيم. (در اين معني آنرا به "مذهب اصالت تصور يا معني" ترجمه كردهاند.)
در اخلاق، شيوه زندگي و جهان بيني كسي كه براي آرمان (ايدئال) هايش ميزيد و از منافع مادي كه محرك اعمال عامه مردم است اعراض دارد. (در اين معني ميتوان آنرا به "آرمان پرستي" ترجمه كرد.)
در هنر و ادبيات، آئيني كه به موجب آن وظيفه هنر و ادبيات بازگوئي يا تقليد واقعيت نيست، بلكه خلق دنيائي آرماني است.
پيرو اين مسلك را، در هر سه معني، "ايدئاليست" ميگويند.
"ايدئاليسم"در مقابل "رئاليسم" است.
7 ايدئولوژي (Ideologie) – در ماترياليسم تاريخي: مجموعه آراء و عقايد و تصورات و معتقدات (سياسي، حقوقي، نژادي، هنري، مذهبي، فلسفي) ويژه يك دوره از جامعه يا يك طبقه از جامعه. بنابراين تعريف، ايدئولوژي كه امري است فرعي در مقابل "زيربنا" قرار دارد كه امري است اصلي.
در معناي وسيعتر كلمه كه خاصه امروز در ماركسيسم رايج است: انديشه نظري (تئوريك) كه ميخواهد بطور انتزاعي بر روي مصالح شخصي خود رشد و توسعه يابد، اما در واقع، تعبيري است از امور اجتماعي، خاصه امور اقتصادي جامعه، كه صاحب ايدئولوژي از آنها غافل است يا لااقل هشيار نيست كه انديشهاش ساخته و پرورده آنهاست.
انگلس در كتاب "لودويك فوئرباخ" ميگويد: "ايدئولوژي يعني مجموعهاي از افكار و تصوراتي كه بالاستقلال زيست كنند و منحصراً تابع قوانين خود باشند. اين حقيقت كه شرايط زندگي مادي آدميان، كه جريان ايدئولوژي در دماغ آنان صورت ميگيرد، در تحليل آخر سازنده و پرورنده اين جريان است، بكلي از نظر آنان دور ميماند، و الا فاتحه ايدئولوژي خوانده ميشد."
8 بار عاطفي ، (affectivite ,resonance affective) سارتر اين كلمه را بجاي connotation به كار ميبرد، كه از قديم در منطق مصطلح بوده و امروز از مسائل مهم زبانشناسي است. براي توضيح مفصل بايد به كتابهاي زبانشناسي مراجعه كرد، اما توضيح مجمل آنكه براي هر كلمه ميتوان سه گونه معني شمرد: 1- معناي لفظي (denotation) 2- معناي عاطفي (Connotation) 3- معناي شخصي (Evocation).
معناي لفظي كلمه ساده است، همانست كه بر مصداق كلمه (شيئي خارجي) دلالت دارد و همانست كه از طريق آن عمل زبان (ايجاد ارتباط) صورت ميگيرد. مثلاً كلمه طلا بر شيئي طلا اطلاق ميشود كه فلزي است از عناصر بسيط، داراي رنگ زرد متمايل به سرخ و وزن مخصوص معيني و قابليت تركيب معيني كه در ساختن سكه و زينت آلات به كار ميرود. بايد دانست كه معناي لفظي كلمه فقط در زبان علم كاملاً مشخص و مصرح است و حال آنكه در زبان رايج روزمره كم و بيش به ابهام آميخته است، اما نه چندان كه مانع ارتباط گردد.
تعريف معناي عاطفي كلمه ساده نيست، خاصه از آنرو كه هر منطقي و هر زبان شناس آنرا به گونهاي تعريف ميكند. مثلاً همان كلمه طلا، از آنجا كه در ساختن سكه به كار ميرود، علاوه بر معناي مذكور، معني يا معاني ديگري را هم به همراه ميآورد كه در واقع در حكم "تعيين ارزش" آنست: پشتوانه اسكناس، اندوخته، امكان قدرت، امكان خودآرائي و جز اينها. مثال ديگري اين معني را روشنتر خواهد كرد: كلمه "سيزده" يك معناي لفظي روشن دارد (سيزده ريال، سيزده تخم مرغ) و يك معناي عاطفي مبهم براي اشخاص خرافاتي (كه آنرا نحس ميدانند). مثال ديگر: معناي لفظي سه كلمه "ابوي" و "پدر" و "بابا" يكسان است (از آنرو كه مصداق آنها يكسان است) و حال آنكه معناي عاطفي آنها، لااقل در جوامع امروز ما، كاملاً متفاوت است.
و اما معناي شخصي كلمه عبارت است از تداعيهائي كه در ذهن هر كس، به نحو متفاوتي، از شنيدن يا خواندن كلمه ايجاد ميشود. اين معني از دو معناي ديگر مبهمتر است و چون جنبه فردي و شخصي دارد از مبحث علم بيرون است. براي مثال رجوع شود به آنچه سارتر درباره "تأثير خفي و مكنون زندگي خصوصي شخص" ميگويد
9 بيگانگي يا با خود بيگانگي (alienation
10 بيواسطه (immedlat) – در موردي گفته ميشود كه ميان نفس مدرك (عالم) و شيئي مدرك (معلوم) واسطهاي موجود نباشد، مثلاً استشعار نفس به ذات خود كه همان خودآگاهي است.
در پديدارشناسي، اين لفظ در موردي گفته ميشود كه ميان عالم و معلوم هيچ علم قبلي موجود نباشد كه بتوان آنرا در حكم دريافت واقعي تجربه دانست.
دريافت بيواسطه (le donne=) عبارت از دريافت يا معلومي است كه خود به خود در ذهن موجود باشد (در مقابل معلوميكه با مداخله ذهن يا به مدد معلوم ديگري "پرورده" شود).
11 پرولتاريا (Proletariat) – طبقهاي اجتماعي كه درآمدش منحصراً از طريق كار يدي تامين ميشود، مالك هيچ وسيله توليدي نيست، ابزار كارش را ساخته و آماده تحويل ميگيرد و حاصل كارش را، در ازاي مزدي كه كمتر از ارزش واقعي آنست، ساخته و آماده تحويل ميدهد (در مقابل "بورژوازي" كه صاحب ابزار كار است و از "ارزش اضافي" كار پرولتار يا بهره ميبرد). بالاخص در مورد كارگران كارخانههاي صنعتي گفته ميشود.
12 پيش داوري (prejuge) – عقيده و نظري كه بدون قضاوت آگاهانه و توجيه عقلاني پذيرفته شده باشد. پيش داوري معمولاً مغلوط و سقيم است.
13 تاريخيت تحصلي كون تاريخ
Positif) كه آنرا متحصّل و محصّل هم گفتهاند) در موردي كه داراي قطعيت علمي و ما بازاي خارجي باشد (در مقابل "خيالي" و "موهوم" و "فرضي") گفته ميشود.
فلسفه تحصلي (positivisme) آئين فلسفي اوگوست كنت و هيپوليت تن و استوارت ميل و هربرت اسپنسر است كه مابعدالطبيعه را نفي ميكند و اساس شناسائي را بر امور واقع مينهد. به موجب اين آئين، ساختمان ذهن و عقل انسان چنان است كه نميتواند از حد تجربه حسي فراتر رود و شناسائي او، اگر بخواهد قطعي و متقين باشد، فقط به اموري تعلق ميگيرد كه بتوان آنها را به توسط حواس بررسي كرد. وانگهي، ذهن بشر هرگز نميتواند بر كنه حقيقت و بر علل واقعي امور دست يابد. پس عقل حكم ميكند كه استدلال ما بر تجربه مبتني باشد و نه بر ادراك عقلاني و ماتقدم.
14 تعالي حاليت
15 تمثيل اسطوره
16 جبر زندگي يا محكوميت بشري يا وضع بشري (condition humaine)
17 چهره اسطوره
18 حاليّت يا حلول يا قيام حضوري يا درون بودي (immanence) اين كلمه و متضاد آن عروج transcendance=) كه آنرا به تعالي و قيام حصولي و برون بودي و استعلاء هم ترجمه كردهاند) در معاني و موارد بسيار مختلف به كار ميرود كه در اين مختصر جاي بحث آنها نيست. بطور خلاصه ميگوئيم كه در لفظ حاليت مفهوم "سكون" و "ثبوت" و "استقرار" مستتر است. حاليت در اصل مصدري كلمه im-manere) در زبان لاتين) يعني ماندن در درون محدودهاي يا حصاري يا دايرهاي و تجاوز نكردن از مرز آن (و از همين روست كه آنرا به "درون بودي" ترجمه كردهاند) و حال آنكه عروج يعني بيرون رفتن از محدوده يا حصار يا دايره و تجاوز كردن از مرز آن. پس حاليت به عبارت سادهتر يعني "حضور شيئي در خود" و عروج يعني "استعلاي شيئي از خود" .
مسلك "وحدت وجود" (يا همه خدائي) خدا را "حال" در جهان ميداند و اين همان نظر اسپينوزا است كه ميگويد خدا "علت حلولي" همه اشياء است و نه علت بيروني. به نظر "فلاسفه تحصلي"، عروج عبارت از فلسفهاي مابعد طبيعي است كه ميخواهد جهان را از طريق عللي كه خارج از آنست تبيين كند و حال آنكه حاليت، علمي است كه جهان را در اوضاع و احوال دروني آن بررسي ميكند. اما هايدگر ميگويد: به سبب آنكه بشر داراي "وجود حاضر" است نميتواند خود را من حيث هو بشناسد مگر در بطن چيزي كه از حد او فراتر است و ميتوان آنرا جهان ناميد، پس جهان امري "متعالي" است كه وجود ما به آن وابسته است و زمان كه ملازم هستي ماست تعالي ديگري است، تعالي گذشته و آينده.
به موجب اصل حاليت (princlpe d'lmmanence)، كه بعضي از متفكران معاصر به آن قائلند، انديشه آدمي نميتواند از خود فرا رود و به حقيقتي بيرون از خود يا به حقيقتي جز خود دست يابد.
توهم حاليت (illusion d'lmmanence) در فلسفه سارتر عبارت است از اعتقاد به اينكه شعور آدمي مكاني مملو از تصاوير است و خود اين تصاوير، نمودهاي اشياء خارج.
19 حساسيت (sensibilite) – قوه حس كردن يا خصوصيت كسي كه اين قوه در اين بسيار بسط يافته است. بدينگونه، اين كلمه گاهي بر حساسيت عضوي (كه "احساس" را فراهم ميآورد) و گاهي بر حساسيت رواني يا خلقي (كه منشاء "احساسات" است) و گاهي بر هر دو اطلاق ميشود.
در معناي قديم كلمه: قوه احساس لذت و الم (چه جسميو چه روحي) و قوه احساس انس و محبت. بدينگونه حساسيت با "انفعال حسي" و "عاطفه" مترادف است و در مقابل "هوش" و "اراده" قرار دارد.
20 حلول حاليت
21 ديالكتيك (dialectique) – هر فيلسوفي و هر نويسندهاي اين كلمه را به مفهوميخاص خود به كار ميبرد. بحث درباره همه اين مفاهيم از حد اين مختصر بيرون است. ولي شايد اشارهاي مجمل به سير تحول معناي آن ما را به مقصود نزديكتر كند.
در نزد فلاسفه يونان و حكماي قديم، ديالكتيك فن بحث و جدل از طريق سؤال و جواب است، كه از آن فن تنظيم و تنسيق مفاهيم حاصل ميشود. در نظر افلاطون ديالكتيك فن عروج از مرتبه معلومات محسوس به مرتبه معلومات معقول (مُثُل) است. در نظر ارسطو ديالكتيك فن استدلال قياسي است بر اساس مقدماتي كه فقط محتمل باشد (استدلال بر اساس مقدمات ضروري نام ديگري دارد). در نظر كانت، ديالكتيك منطق "نمود" است، چنانكه خود ميگويد: "ديالكتيك در نزد قدما جز منطبق نمود نبود، يعني فن سفسطه براي اينكه به ناداني خود و حتي به پيشداوريهاي خود نمودي از حقيقت بدهند و ما هم ديالكتيك را به همين معني منظور ميكنيم".
تا اينجا ديالكتيك با منطق تقريباً مترادف است يا به هر حال قسمتي است از علم منطق. اما در قرون اخير، به دنبال تعريفي كه هگل از آن كرده است، معناي آن تدريجاً تغيير مييابد. در نظر هگل، ديالكتيك سير انديشه است از طريق "تز" (وضع) و "آنتيتز" (وضع مقابل) و "سنتز" (وضع مجامع) (تز ايجاب است و آنتيتز سلب يا نفي آن و سنتز نفي نفي كه عبارت است از حفظ نتايج صحيحي كه از تقابل دو مقدمه پيشين ناشي ميشود). درحاليكه منطق قديم بر اساس عدم اجتماع ضدين بود، ديالكتيك هگل بر اساس تقابل ضدين (كه ضديت آنها تدريجاً رو به كاهش ميرود) قرار دارد.
ميبينيم كه اين معناي اخير، برخلاف ظاهر امر، چندان از معناي قديم كلمه دور نيست: ديالكتيك در قديم بروز حقيقت از طريق تقابل آراء متضاد بود و در نزد هگل و پيروان او بروز حقيقت از طريق تقابل امور متضاد (در انديشه) است. و همين مفهوم اخير، با وجودي كه خود ماركس كلمه ديالكتيك را به كار نبرده است، در نزد ماركسيستها نفوذ و شيوع مييابد. هگل كه ايدئاليست بود جريان ديالكتيك را قانون تحرك انديشه آدمي و عين جنبش "وجود" ميدانست اما ماركسيستها كه ماترياليستاند جريان ديالكتيك را در ماده ميبينند و انديشه را هم انعكاسي از ماده ميدانند. به موجب ماترياليسم ديالكتيكي اشياء و امور مادي به صورتي ديالكتيكي، يعني بر حسب فعل و انفعالي كه هگل آنرا قانون انديشه ميدانست، گسترش مييابند و جنبش ديالكتيكي انديشه هم بازتابي از دنياي واقع است. در نظر انگلس، همان قوانين ديالكتيكي حاكم بر تاريخ و بر تحول انديشه، در مورد تغييرات اشياء طبيعي نيز صدق ميكند.
قوانين ماترياليسم ديالكتيكي اينهاست: 1- جهان در حركت و تغيير دائم است. 2- امور و پديدههاي جهان بر يكديگر تأثير متقابل دارند. 3- در همه امور و پديدهها تضاد وجود دارد، و مبارزه اضداد محتواي ذاتي تكامل است. 4- تغيير، دگرگوني ساده نيست: تغييرات كمي به تغييرات كيفي ميرسد كه جهشي از مرحلهاي بمرحله ديگر است.
اما سارتر كه با ماترياليسم از بن مخالف است، قوانين ديالكتيك را محدود نميداند. ديالكتيك تاريخ را ميپذيرد، ولي به ماترياليسم ديالكتيكي (= ديالكتيك طبيعت) معتقد نيست و وجود هر نوع ديالكتيك را در طبيعت، جدا از انسان يا تاريخ انسان، محال ميداند. به عقيده سارتر، ديالكتيك فقط وابسته به انسان است و اگر هم در طبيعت مشاهده شود در جائي است كه انسان در آن دخل و تصرف كرده، يا به عبارت ديگر آنرا "نفي" كرده باشد. در نظر او، طبيعت بدون انسان گنگ و نامفهوم است.
22 رئاليسم Realisme) كه آنرا به "واقع بيني" ترجمه كردهاند) در معناي عادي كلمه، خصوصيت كسي كه واقعيت را به همانگونه كه هست ميبيند يا بازگو ميكند و رفتار خود را بر اين واقعيت منطبق ميسازد.
در اخلاق، هر آئيني كه واقعيت را بر آرمان (ايدئال) ترجيح دهد. در فلسفه، به معناي اعم، آئيني كه به موجب آن واقعيتي مستقل از تصور ذهن آدميوجود دارد و به معناي اخص هر آئيني كه علم آدمي را قادر به درك واقعيت حقيقي اشياء بداند.
در هنر و ادبيات، آئيني كه به موجب آن هنرمند بايد واقعيت را به همانگونه كه هست، بدون آرماني كردن آن، نقش يا وصف كند.
"رئاليسم" در مقابل "ايدئاليسم" قرار دارد (به اين كلمه مراجعه شود).
23 رئاليسم سوسياليستي (realisme sociallste) - روشي هنري و ادبي است كه به پيروي از سنت رئاليسم بالزاك و تالستوي از آغاز قرن بيستم، خاصه در شوروي، رواج يافت و هدف آن بيان حقيقي و عيني واقعيت در بطن تاريخ با توجه به عوامل انقلابي آن بود (رمان "مادر" اثر ماكسيم گوركي را نمونه كاملي از آن ميشمارند) اين روش از سال 1924 به بعد با تجليل بياندازه از "كار" جلوه تازهاي يافته و تمام ادبيات و هنر شوروي را تا امروز زير سيطره خود گرفته است. بنابر تعريفي كه يكي از پيروان اين شيوه كرده است: "رئاليسم سوسياليستي بر اين اصل مبتني است كه كار، قدرتي خلاق دارد و هنر به منزله بسط و انعكاس خلاقيت كار است. اين هر دو بطور مستقيم يا غيرمستقيم مناسبات معتبر اجتماعي را منعكس ميكند و در آن موثر ميافتد."
يكي ديگر از صاحبنظران شوروي ميگويد: "از نظر رئاليسم سوسياليستي سخن بر سر تفسير حال بر سر آينده است."
اين مكتب در اسپانيا و پرتقال نيز طرفداراني دارد.
24 شخص منتشر (به فرانسه on، به آلماني man، به انگليسي They) – اصطلاح هايدگر. براي درك معناي آن نخست بايد "وجود حاضر" را تعريف كرد.
وجود حاضر (به آلماني Dasein و به فرانسه etra-la) به تعبير هايدگر، هستي موجود بشري از حيث آنكه وجود منفرد انضمامي است. خصوصيت "وجود حاضر" در اينست كه هرگز تشكيل "كل كامل" نميدهد.
شخص منتشر همان وجود حاضر است از حيث آنكه با "وجود جمعي" خود در مجموعه اوضاع و احوال دنياي خارج درگير ميشود. به معناي واضحتر، شخص منتشر نيروئي است كه ما را به كاري وا ميدارد كه ديگران آن كار را ميكنند، ما را به انديشهاي وا ميدارد كه ديگران آنگونه ميانديشند و جز اينها و در آخر به ما يك "من" غيراصيل و غيرشخصي ميدهد.
اين شخص منتشر، كه در حقيقت هيچكس نيست، شكل "وجود جمعي" ما را تعريف ميكند. اگر "منِ" حقيقي ما فقط به اين نوع وجود مشغول باشد هرگز خود را نمييابد يا بكلي خود را از دست ميدهد. پس شخص منتشر همان "وجود حاضر" است در هستي غيراصيلش.
25 طرح (projet) "بشر نه فقط آن مفهومياست كه از خود در ذهن دارد، بلكه همان است كه از خود ميخواهد. آن مفهومياست كه پس از ظهور در عالم وجود از خويشتن عرضه ميدارد. همان است كه پس از جهش به سوي وجود از خود ميطلبد. بشر هيچ نيست مگر آنچه از خود ميسازد ... بشر موجودي است كه پيش از هر چيز به سوي آيندهاش جهش ميكند و موجودي است كه به جهش به سوي آينده وقوف دارد. بشر پيش از هر چيز طرحي است كه در درونگرائي خود ميزيد و بدينگونه وجود او از خزه و تفاله و كلم متمايز ميشود ... بشر پيش از هر چيز همان است كه طرح تحقق و شدنش را افكنده است."
26 عليت (causalite) و غائيت (finalite) – رابطه ميان علت و معلول را "عليت" مينامند و خصوصيت هر چيزي را كه آگاهانه بسوي هدفي و غايتي بگرايد "غائيت" ميگويند (مثلاً اراده به سبب مقصد و هدفي كه در نظر ميگيرد هميشه داراي غائيت است).
در تبيين و فهم امور، معمولاً به دو اصل متوسل ميشوند: اصل عليت و اصل غائيت. اصل عليت اينست كه هر تغيير و تحولي يا هر امر حادثي الزاماً علتي دارد و يا از علل واحد در اوضاع و احوال واحد معلولات واحد حاصل ميشود. اما اصل غائيت را به سادگي نميتوان تعريف كرد، از آنرو كه هر فيلسوفي استنباطي خاص از آن دارد. بعضي آنرا به نحو مطلق بدينگونه بيان ميكنند كه هر چيزي غايتي دارد (از اينروست كه برخي از حكما گفتهاند كه هر چيز كه در طبيعت هست داراي فايدهاي است) و حتي بعضي از اينان در تبيين امور آنرا مهمتر از اصل عليت ميدانند اما اين محل بحث و ترديد است. همينقدر ميتوان مسلم دانست كه هر فعاليتي كه ناشي از فكر و شعور باشد ناظر به غايتي است و بالعكس هر فعاليتي كه ناظر به غايتي باشد ناشي از فكر و شعور است.
27 كون تاريخي يا تاريخيت يا در تاريخ بودن (historicite)
28 كون زماني يا زمانيت يا در زمان بودن (temporalite)
29 گفتار دروني يا سيلان ذهن (monologue interieur)
30 مابعد تجربي
يا ما تاخر يا اني (a posteriori) – صفت براي هر چيز كه موخر بر تجربه باشد يا (در مورد مفاهيم) از طريق تجربه حاصل شده باشد يا مبتني بر تجربه و (در مورد استدلال يا روش) مبتني بر امور دنياي واقع باشد.
اين كلمه در مقابل ماقبل تجربيقرار دارد (به آن مراجعه شود).
31 ما قبل تجربي يا ما تقدم يا لمي(a priori) – صفت براي هر چيز كه منطقاً مقدم بر هرگونه تجربه باشد و نتوان آنرا از طريق تجربه تبيين كرد.
به عقيده كانت علمي كه از طريق ادراك حسي حاصل شود حقيقي نيست و علم "اصيل" عبارت است از اشكال ما تقدم احساس "زمان و مكان" و اشكال ماتقدم عقل (علت، ضرورت، و غيره).
"استدلال ما تقدم" استدلالي است كه به جاي تكيه بر امور واقع منحصراً بر قوانين منطقي عقل مبتني باشد.
بايد دانست كه ماترياليسم ديالكتيكي به هيچ نوع شناسائي ماتقدم قائل نيست.
32 مردم شناسي (antheopologie) مجموع علومي كه متعلق بحث آنها انسان است، به عنوان موجودي حيواني (اعم از جنبه تني يا رواني) يا موجودي اجتماعي.
در قديم اين علم در مقابل "جهان شناسي" و "خداشناسي" قرار داشته است.
33 نيهليسم(nihilisme) (نيست انگاري)، تاريخ بي ارزش شدن تمام ارزشهايي است كه تاكنون معتبر بوده است و اين بيارزش شدن ارزشها لازمه فرو ريختن تمام انحاء تلقي وجود در تاريخ مابعدالطبيعه است.
از نظر فلسفي، مكتبي است كه بموجب آن بشر بهيچوجه نميتواند واقعيت را بشناسد. نيچه ميگويد: "نيهيليسم فقدان هدف است و فقدان پاسخ به چرا. نيهيليسم فعال حد اعلاي قدرت خود را در نيروي خشونت آميز تخريب ميداند. در مقابل، نيهيليسم خسته به هيچ چيز حمله نميكند "اين نظريه در بحث معرفت" هرگونه امكان شناسائي، هر حقيقت كلي يقيني" را نفي ميكند.
از نظر اخلاقي، آئيني يا حالتي رواني است كه هيچ ارزشي، هيچ قاعده اخلاقي، هيچ اجبار اجتماعي را نميپذيرد و هرگونه اعتقادي را نفي ميكند.
از نظر سياسي، انتقاد بدبينانه از تشكيلات اجتماعي است بر اساس مكتب اصالت فرد و ناتوراليسم، و ناشي از نوميدي كه تخريب كلي نهادهاي اجتماعي را بدون قصد مثبت تجديد آن توصيه ميكند و از اين نظر به آنارشيسم نزديك ميشود. نيهيليسم سياسي در جامعه روسيه قرن نوزدهم نضجي يافت و عدهاي از طرفدارانش تروريست شدند.
34 اليتسيم اينجا را كليك كنيد
35 علم هرمنوتيك (Hermeneutics)
36 تاويل (Interpretation) تاويل كردن: بيان كردن و شرح و تفسير نمودن و ترجمه كردن. گرداندن كلمه يا سخن بديگر معني جز معني ظاهر آن.
معناي لغوي تاويل: برگرداندن به چيزي، تفسير كردن
تاويل كلام:
• بيان كردن آنچه كلام بدان باز مي گردد. در اصطلاح، گردانيدن كلام از ظاهر بسوي جهتي كه احتمال داشته باشد.
• -بيان معني كلمه يا كلام بطوري كه غير از ظاهر آنها باشد.
تاويل در نزد علماي علم اصول مرادف تفسير است و بقولي تاويل ظن بمراد تفسير قطع بدان است چنانكه مثلاً هرگاه لفظ مجملي را بدليل ظني چون خبر واحد بيان كنند آنرا مؤول خوانند و هر گاه آنرا بدليل قطعي بيان كنند مفسر گويند. و توان گفت تاويل اخص از تفسير است.
تاويل ظن بمراد و تفسير قطع بدان است و بقولي تاويل بيان يكي از محتملات لفظ و تفسير بيان مراد متكلم است و بيشتر تاويل در كتب الهي بكار رود.
خويش را تاويل كن اخبار را مغز را بد گوي ني گلزار را
مولوي
منبع: لغت نامه دهخدا
37 فلسفه زبان نام يكي از موضوعات يا شعب فلسفه است. فلسفه زبان اسم موضوعي در خور فلسفه است و با مسائلي سر و كار دارد از اين قبيل كه "چگونه ما با واقعيت رابطه برقرار ميكنيم؟"، "ماهيت معنا چيست؟" "عمل گفتاري چيست؟". اينها مسائلي است كه نوعاً به موضوع فلسفه زبان مربوط ميشود.
38 فلسفه تحليل زبان به معناي يكي از فنون در فلسفه است كه عمدتاً در جهان انگلوساكسن بوجود آمد و رشد كرد و در دهههاي 1940 و 1950 به بار نشست. نگرش فلسفه تحليل زبان اين است كه: "فلسفه عبارت از خودآگاه شدن در اين باره است كه ما واژهها را چگونه به كار ميبريم، و اينكه واژهها چه قسم معناهايي دارند، و درباره صورتهايي از زندگي كه اين الفاظ جزء آنها هستند. اگر گفتار به اين صورتها وجود داشته باشد، پس اين صور زندگي هم وجود دارند و بايد آنها را فهميد."
جاذبه فلسفه تحليل زبان اين است كه هشياري و آگاهي درباره كاربرد زبان القاء ميكرد كه بسيار سودمند بود؛ نوع جديدي از مسووليت القاء ميكرد، به معناي تصديق به اينكه اهميت دارد براي بيان روشن مطالبتان وسواس به خرج دهيد.
39
ماخذ: ادبيات چيست؟ ژان پل سارتر
ترتیب : هجران گروپ
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر